مسافرعاشق

مسافرعاشق

شعرو موزیک و فیلم و عکس وسرگرمی
مسافرعاشق

مسافرعاشق

شعرو موزیک و فیلم و عکس وسرگرمی

مسافرعاشق

 

مسافرعاشق  

خداوندا

 آرامشی عطافرما تا بپذیرم آنچه راکه نمی توانم تغییر دهم

شهامتی تا تغییر دهم آنچه را که می توانم

دانشی که تفاوت آن دو را بدانم

آمین 

 

 مسافرعاشق

گام های خسته اش را آرام به زمین می گذاشت و به شن ها جان می بخشید ناگهان به دشتی خشک رسید، قلبش به تلاطم افتاد. توفان صحرای سوزان دلش، شن های روان غم را به این سو و آن سو می پراکند و راه را برایش باز می کرد تا در قلب صحرای عشق قلبش آرام گیرد.
    اشک امان مسافر خسته را ربوده بود. بی آنکه بخواهد زیر لب چیزی زمزمه می کرد، صحرا هم با او همنوا شده بود و موسیقی دلتنگی می نواخت. کنار صحرا نشست و به کوه عظیمی از سنگ چشم دوخت و ذهنش زمزمه های دلتنگی را دوباره شروع کرد: «خواندمت پاسخ گفتی؛ از تو خواستم، عطایم کردی؛ به سوی تو آمدم، آغوش رحمت گشودی؛ به تو تکیه کردم، نجاتم دادی؛ به تو پناه آوردم کفایتم کردی؛ از خیمه گاه رحمتت بیرونم نکن.» شن های داغ صحرا غم غربت مسافر را لمس کرد. دریافت که این پاهای خسته از غربتی عظیم به اینجا پناه آورده است و انگار دنبال کسی می گردد. دنبال مامنی که او را به آرامش حقیقی برساند، دوباره مسافر چیزی زیر لب زمزمه کرد. صحرای سوزان ناگهان مکثی کرد و معصومانه قدمگاه اشک های ریزان مسافر شد: «چقدر به من نزدیکی با این همه فاصله ای که از تو گرفتم... تو که اینقدر دلسوز منی ... مرا از سیطره ذلت بار نفس نجات ده و پیش از آنکه خاک گور بر اندامم بنشیند از شک و شرک، رهایی ام بخش.»
    دیگر خورشید از تمنای آسمان خسته شده بود و چهره سرخ می کرد و مرد قلبش کمی آرام تر شده بود که صدای کاروانی از دور شنیده شد و کاروانی که انگار حاجت خود را در آن صحرا گرفته بود و به سوی مقصدی آشنای غریب حرکت می کرد. مسافر بار دیگر قلبش بی تاب شد و ناخواسته دنبال کاروانی که در سکوت حرکت می کرد دوید. گویی می خواست قصه کاروان را بنویسد.
    گردوغبار قدم های کاروان هنوز از دور دیده می شد که مسافر دیگری از راه رسید و زمزمه سرداد: «چگونه ناامید باشم در حالی که امید منی! چگونه سستی بگیرم، چگونه خواری پذیرم که تو تکیه گاه منی!». 
     

 روزنامه ایران، شماره 4653 به تاریخ 25/8/89، صفحه 12 (چکاوک)


     با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آورید
     

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! » 

آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید 

  

برگرفته از : 


  http://trojan22.blogsky.com/ 

داستان دوبرادر

                                    

 

داستان دو برادر

 

 

Join Gevo Group 

 

داستان دوبرادر

  

سال‌ها دو برادر با هم در مزرعه‌ای که از پدرشان

به ارث رسیده بود، زندگی می‌کردند. یک روز به

خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند.

پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد

و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه برادر بزرگ‌تر به صدا در آمد.

وقتی در را باز کرد، مرد نجاری را دید. نجار گفت:

من چند روزی است که دنبال کار می‌گردم،

فکرکردم شاید شما کمی خرده‌کاری در خانه و مزرعه

داشته باشید، آیا امکان دارد که کمک‌تان کنم؟

برادر بزرگ‌تر جواب داد: بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم.

به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت

برادر کوچک‌تر من است. او هفته گذشته چند نفر را

استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین

مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه‌ای

که از من به دل دارد، انجام داده. سپس به انبار

مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم،

از تو می‌خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی

تا دیگر او را نبینم.

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه‌گیری و اره کردن الوار.

برادر بزرگ‌تر به نجار گفت: من برای خرید به

شهر می‌روم، اگر وسیله‌ای نیاز داری برایت بخرم.

نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود،

جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم.

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت،

چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود.

نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و

گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟

در همین لحظه برادر کوچک‌تر از راه رسید و با دیدن پل

فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده،

از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در

آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ‌تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش

را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز

نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی

مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت:دوست دارم بمانم ولی پل‌های زیادی هست

که باید آنها را بسازم.

تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!! بین خودمون

و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم؟!!!!  

 

------------------------------------------------ 

مطالبی درخصوص زلزله  

  

به صفحه  آموزش مراجعه کنید 

 

شناخت زلزله به زبانی ساده

 

ادامه مطلب ...