مسافرعاشق

مسافرعاشق

شعرو موزیک و فیلم و عکس وسرگرمی
مسافرعاشق

مسافرعاشق

شعرو موزیک و فیلم و عکس وسرگرمی

شعروفغان

حالمان بد نیست غم کم میخوریم

کم که نه هر روز کم کم میخوریم

آب میخواهم سرابم میدهند

عشق میورزم عذابم میدهند

خود نمیدانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی آفتاب

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بیگناهی بودم و دارم زدند

دشنه نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

عشق اخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه واندیشه ام

عشق گر این است مرتد می شوم

خوب گر این است من بد میشوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم

عاقبت آلوده مردم شدم

بعد از این با بی کسی خو میکنم

هر چه در دل داشتم رو میکنم

نیستم از مردم خنجر به دست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

بت پرستم بت پرستی کار ماست

چشم مستی تحفه بازار ماست

درد میبارد چو لب تر میکنم

طالعم شوم است باور میکنم

من که با دریا تلاطم کرده ام

راه دریا را چرا گم کرده ام

قفل غم بر درب سلولم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

من نمیگویم که خاموشم مکن

من نمیگویم فراموشم مکن

من نمیگویم که با من یار با ش

من نمیگویم مرا غمخوار باش

من نمیگویم دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنیدن بس است

روزگارت باد شیرین شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود

خسته ام از قصه های شومتان

خسته از هم دردی مسمومتان

این همه خنجر دل کس خون نشد

این همه لیلی کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

بویی از فرهاد دارد تیشه ام

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس اندوه ما را دید ؟ نه

هیچ کس از حال ما پرسید ؟ نه

هیچ کس چشمی برایم تر نکرد

هیچکس یک روز با ما سر نکرد

هیچکس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما میگریخت

چند روزیست حالم دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل میزنم

گاه بر حافظ تفعل میزنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد حالم را گرفت

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم