ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
|
برادر
یه روزی شاعری گفت از" دو کبوتر"
قصه از "اول و آخر "،تا "کلاغ پر"
میگفت از " کجاوه" و "عروس دریا"
بیا تا "صحرا" بریم،بیاین "پریا"
«زاده شهر عاشقی
ترانه ساز ابدی
غزل تو بودی که به شعر
رنگ ترانه میزدی»
وقتی که "خونهء خورشید" سوت و کور بود
رو لباش قصهء "دریاچهءنور" بود
قصهء یه "مرد سرگردون" ومیگفت
از دل ابر بهار "بارون" ومیگفت
دلشو تا "شهر بی ستاره" می بُرد
واسهء "قلبای چوبی" غصه می خورد
«بوی ستاره واژه هام
از تو گرفت برادرم
تا به همیشه رفتنت
هنوز نمیشه باورم
هنوز نمیشه باورم
با تو به قعر قصه ها
رسیدم و رها شدم
به حرمت زلال تو
با دریا آشنا شدم»
می نوشت وقتی میاد برف فراوون
چه قشنگه "دیدن کوههای شمرون"
میگفت از "قبیلهء لیلی و مجنون"
از " غرب بندر" از یک "دل پر خون"
"مثال تور ماهیا" یه جا میگه:
"می گسست تار دلش ز همدیگه"
«چقدر برام تازگی داشت
نفس کشیدن تو غزل
با تو سفر به آسمون
ستاره چیدن یه بغل
چقدر برام تازگی داشت
پرنده دیدن تو بهار
وقتی می بردی منو تا
بنفشه چیدن تو بهار»
مینوشت که "آدما سیر میشن از هم"
چه بده وقتی که دلگیر میشن از هم
می دونست از عشق و بوی بیوفائی
میاد از راه "مرگ روز آشنائی"
از " دل دیوونه" ای ترانه می ساخت
از غروب یه شعر عاشقانه می ساخت
«تو فصل سبز سادگی
به شاپرک سر می زدم
هنوز مثه تو عاشقم
خونهء عشقو بلدم
کاشکی فقط سایهء تو
بازم می موند روی سرم
هنوز نمیشه باورم
هجرت تو برادرم»
حالا اون شاعر عاشق نیس ببینه
حالا اون شاعر عاشق نیس ببینه
که ترانه توی ذهن من میشینه
داستان دو برادر
داستان دوبرادر
سالها دو برادر با هم در مزرعهای که از پدرشان
به ارث رسیده بود، زندگی میکردند. یک روز به
خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند.
پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد
و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگتر به صدا در آمد.
وقتی در را باز کرد، مرد نجاری را دید. نجار گفت:
من چند روزی است که دنبال کار میگردم،
فکرکردم شاید شما کمی خردهکاری در خانه و مزرعه
داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگتر جواب داد: بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم.
به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت
برادر کوچکتر من است. او هفته گذشته چند نفر را
استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین
مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینهای
که از من به دل دارد، انجام داده. سپس به انبار
مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم،
از تو میخواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی
تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازهگیری و اره کردن الوار.
برادر بزرگتر به نجار گفت: من برای خرید به
شهر میروم، اگر وسیلهای نیاز داری برایت بخرم.
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود،
جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم.
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت،
چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود.
نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و
گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچکتر از راه رسید و با دیدن پل
فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده،
از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در
آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگتر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش
را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز
نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی
مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت:دوست دارم بمانم ولی پلهای زیادی هست
که باید آنها را بسازم.
تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!! بین خودمون
و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم؟!!!!
------------------------------------------------
مطالبی درخصوص زلزله
به صفحه آموزش مراجعه کنید
ادامه مطلب ...