مسافرعاشق

شعرو موزیک و فیلم و عکس وسرگرمی

مسافرعاشق

شعرو موزیک و فیلم و عکس وسرگرمی

شعر

نسیمی که وزید.....


بیخودشده ام ازخود من عقل نمی خواهم

باچشم تومن مستم هوشیاری نمی خواهم

مومم زپی عشقت زآن عشق تورا خواهم

زین حال یقینستم همراز نسیم خواهم

آن یارکه نسیم نامش غیرآن نمی خواهم

درخدمتش افتاده بر روی زمین خواهم

بگرفت به غنیمت زآن جانی که نمی خواهم

گفتاکه چه می خواهی؟گفتم که همین خواهم

آن فصلی که من مردم دیگر نمی خواهم

ایمن شده زآن حالم من نقش نسیم خواهم




تفنگت را زمین بگذار... 

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان‌کن
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز مهر تو،
تو ای با دوستی دشمن!
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که می‌خوانی مرا،
بنشین برادر وار

تفنگت را زمین بگذار،
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان‌کُش برون آید.
تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را  خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه، غفلت،
این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه
احوال حق‌گویی و حق‌جویی...
و حق با توست
ولی حق را ــ برادر جان ــ
به‌زور این زبان نافهم آتش‌بار
نباید جست...
اگر این بار شد  وجدان خواب  

 

 

 ********************************* 

 

 

 

حوصله کن

صبح که باران آمد

همه ی ما

زیرِ فواره ی گل سرخ

نماز خواهیم خواند.

 

این حرف ها از تو بعید است ای آشنا!


تو فکر می کنی من بی خبر مانده ام

که بر این مردم ِ خسته چه می رود؟

 

من با یک عده ی عجیب

سَرِ دعوا دارم آقا!

لگام بر دهانِ زنبق و ستاره می زنند

به من می گویند تو نامحرمِ حضورِ عیش و

انتظارِ علاقه ای!

 

خدایا

نیزارهای خزانی

به شکر نشسته اند.

اما من پیشِ پایِ خود را خوب نمی بینم

نمی دانم این تاریکی تا کجای جهان ادامه دارد،

واقعاً مشکل است؛

به من بگویید:

چراغ روشن است یا چاهِ شبِ بلند؟

 

شما 

چطور عصای کور و لقمه ی گرسنه را ربوده

باز به وقت نماز

گریه می کنید؟

 


توقعِ من از هر ترانه

بیش از این تکلم ساده نیست،

بگذارید زندگی کنم.

در تاریکی

تیرم کرده اید

که از کمانِ کشیده ی شما بترسم!؟

 

می ترسم

اما نه از مرگ،

بلکه از کسانی

که فرقِ میانِ گاو وُ

هفت سُنبله ی گندم را نمی فهمند.

 

باری به قولِ قدیم:

باری... چه کور و چه بینا،

اسفندیار به انزوا

بِه که کمانِ کشیده بشکند به وقتِ تیر.

 

شوخی کردم.

ماهِ مجروح را از این برکه ی مُرده

نجاتی نیست.

به سیمرغ بگو... تو هَم!؟

 

 

******************************* 

 شمع فروزان


این چه شمعی است فروزان زازل تابه کنون
همـه عشـاق  به  گردش برسند  تا به  جنون
تا که  پروانه  طواف  کرد به  دور و بر اون
پر و بالش  را بسوزاند بخواندش  به  درون
قل هــوا..   برلب   و کوس  انا الحق  ز گــلو
روح و جانش بدهد در ره معشوق  این زبون
عشق عاشق گر چنین است ندارم زآن هراس
مرگ شیرینیست  برایم  همچو مرگ  مجنون
این چه حالیست که برروح و تنم چیره بگشت
جان دهم  من به رهت  تا که  نرانی  به  برون
مـن  رضایـم به رضایـت  پیـر دیـر ,  ره  بنما
لذت   بخشندگیت  ده  رضــا را  , تــو  کنــون

                                             

 

                                                                                                 مسافر( رضا ) 

  

***************************************** 

 

 


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید
       کاش میشد تا خدا پرواز کرد
پای دل از بند دنیا باز کرد
     کاش میشد از تعلق شد رها
  بال زد همچون کبوتر در هوا
 کاش میشد این دلم دریا شود
 باز عشقی اندر او پیدا شود
کاش میشد عاشقی دیوانه شد
 گرد شمع یار چون پروانه شد

                  اقتباس ازفیس بوک(  سارا)

 

 


سهراب سپهری

S.Sepehri


کتاب ششم

مسافر

 

دم غروب، میان حضور خسته اشیا

نگاه منتظری حجم وقت را می دید

و روی میز، هیاهوی چند میوه نوبر

به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.

وبوی باغچه را، باد، روی فرش فراغت

نثار حاشیه صاف زندگی میکرد.

و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را

گرفته بود به دست

و باد میزد خودرا.

مسافر از اتوبوس

پیاده شد:

(( چه آسمان تمیزی!))

و امتداد خیابان غربت اورابرد

***

غروب بود.

صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.

مسافر آمده بود.

و روی صندلی راحتی، کنار چمن

نشسته بود:

(( دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.

تمام راه به یک چیز فکر میکردم

و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.

خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.

چه دره های عجیبی!

و اسب، یادت هست،

سپید بود

و مثل واژه پاکی، سکوت سبز چمن زار را چرا می کرد.

و بعد، غریب رنگین قریه های سر راه.

و بعد، تونل ها.

دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.

وهیچ چیز،

نه این دقایق خوشبو،‌که روی شاخه نارنج می شود

خاموش،

نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این

گل شب بوست،

نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف

نمی رهاند.

و فکر می کنم

که این ترنم موزون حزن تا ابد

شنیده خواهد شد. ))

***

نگه مرد مسافر به روی میز افتاد:

(( چه سیب های قشنگی!

حیات نشئه تنهایی است. ))

و میزبان پرسید:

قشنگ یعنی چه؟

- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال

و عشق، تنها عشق

را به گرمی یک سیب می کند مانوس.

و عشق، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد،

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن

- و نوشداروی اندوه؟

- صدای خالص اکسیر می دهد این نوش.

***

و حال، شب شده بود.

چراغ روشن بود.

و چای می خوردند.

***

- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.

- چقدر هم تنها!

- خیال می کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.

- دچار یعنی

عاشق

- و فکر کن که چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک، دچارآبی دریای بیکران باشد.

- چه فکر نازک غمناکی!

- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.

و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست

- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

- نه، وصل ممکن نیست،

همیشه فاصله ای هست.

اگر چه منحنی آب بالش خوبی است

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله ای هست.

دچار باید بود

و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف

حرام خواهد شد.

و عشق

سفر به روشنی اهتزار خلوت اشیاست.

و عشق

صدای فاصله هاست.

صدای فاصله هایی که

- غرق ابهامند.

- نه،

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.

همیشه عاشق در دست ترد ثانیه هاست.

و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز.

و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.

و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را

به آب می بخشند.

و خوب می دانند.

که هیچ ماهی هرگز

هزار و یک گره رودخانه را نگشود.

و نیمه شبها. با زورق قدیمی اشراق

در آب های هدایت رونه می گردند

و تا تجلی اعجاب پیش می رانند.

- هوای حرف تو آدم را

عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات

و در عروق چنین لحن

چه خون تاره محزونی!

حیاط روشن بود

و باد می آمد

و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد.

***

(( اتاق خلوت پاکی است.

برای فکر، چه ابعاد ساده ای دارد!

دلم عجیب گرفته است.

خیال خواب ندارم.

کنار پنجره رفت

و روی صندلی نرم پارچه ای

نشست: (( هنوز در سفرم.

خیال می کنم

در آب های جهان قایقی است

و من - مسافر قایق - هزاران سال است

سرود زنده دریانوردی های کهن را

به گوش روزنه های فصول می خوانم

و پیش می رانم

مرا پیش می رانم

مرا سفر به کجا بردی؟

کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند

و بند کفش به انگشت های نرم فراغت

گشوده خواهد شد؟

کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش

و بی خیال نشستن

و گوش دادن به

صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟

***

و در کدام بهار

درنگ خواهی کرد

و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

***

شراب باید خورد

و در جوانی یک سایه راه باید رفت،

همین.

***

کجاست سمت حیات؟

حیات، غفلت رنگین یک دقیقه « حوا » ست.

نگاه می کردی:

میان گاو و چمن ذهن باد در جریان بود.

***

به یادگاری شاتوت روی پوست فصل

نگاه می کردی،

حضور سبز قبایی میان شبدرها

خراش صورت احساس را مرمت کرد.

***

ببین، همیشه خراشی است روی صورت احساس.

همیشه چیزی، انگار هوشیاری خواب،

اثر گذاشته بود:

(( به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی. ))

***

شراب را بدهید.

شتاب باید کرد:

من از سیاحت در یک حماسه می آیم

و مثل آب

تمام قصه سهراب و نوشدارو را

روانم.

***

سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد

وایستادم تا

دلم قرار بگیرد،

صدای پرپری آمد

و در که باز شد

من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.

***

و بار دیگر، در زیر آسمان « مزامیر »،

در آن سفر که لب رودخانه « بابل »

به هوش امدم،

نوای بربط خاموش بود

و خوب گوش که دادم، صدای گریه می آمد

و چند بربط بی تاب

به شاخه های تربید تاب می خوردند.

***

و در مسیر سفر راهبان پاک مسیحی

به سمت پرده خاموش « ارمیای نبی »

اشاره می کردند.

و من بلند بلند

« کتاب جامعه  » می خواندم.

و چند زارع لبنانی

که زیر سدر کهن سالی

نشسته بودند

مرکبان درختان خویش را در ذهن

شماره می کردند.

***

کنار راه سفر کودکان کور عراقی

به خط « لوح حمورابی »

نگاه می کردند.

و در مسیر سفر روزنامه های جهان را

مرور می کردم.

***

سفر پر از سیلان بود

و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر

گرفته بود و سیاه

و بوی روغن می داد.

و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب.

شیارهای  غریزه، و سایه های مجال

کنار هم بودند.

میان راه سفر، از ساری مسلولین

صدای سرفه می آمد.

زنان فاحشه در آسمان آبی شهر

شیار روشن « جت » ها را

نگاه می کردند

و کودکان پی پرپر چه ها روان بودند.

سپورهای خیابان سرود می خواندند

و شاعران بزرگ

به برگهای مهاجر نماز می بردند.

و راه دور سفر، از میان آدم و آهن

به سمت جوهر پنهان زندگی می رفت،

به غربت تر یک جوی آب می پیوست؟،

به برق ساکت یک فلس،

به آشنایی یک لحن،

به بیکرانی یک رنگ.

***

سفر مرا به زمین های استوایی برد.

و زیر سایه آن « بانیان » سبز تنومند

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.

***

من از مصاحبت آفتاب می آیم،

کجاست سایه؟

ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است

و بوی چیدن از دست باد میآید

و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج

به حال بیهوشی است.

در این کشاکش رنگین، کسی چه می داند

که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است.

هنوز جنگل، ابعاد بی شمار خودش را

نمی شناسد.

هنوز برگ

سوار حرف اول باد است.

هنوز انسان چیزی به آب می گوید

و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است

و در مدار درخت

طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است.

***

صدای همهمه می آید.

و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.

و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را

به من می آموزند،

فقط به من.

و من مفسر گنجشک های دره گنگم

و گوشواره عرفان نشان تبت را

برای گوش بی آذین دختران بنارس

کنار جاده « سرنات » شرح داده ام.

به دوش من بگذار ای سرود صبح « ودا » ها

تمام وزن طراوت را

که من

دچار گرمی گفتارم.

و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین

و فور سایه خود را به من خطاب کنید.

به این مسافر تنها، که از سیاحت اطراف « طور» می آید

و از حرارت « تکلیم » در تب و تاب است.

***

ولی مکالمه، یک روز، محو خواهد شد

ز شاهراه هوا را

شکوه شاه پرک های انتشار حواس

سپیده خواهد کرد.

برای این غم موزون چه شعرها که سرودند!

***

ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت.

ولی هنوز سواری است پشت باره شهر

که وزن خواب خوش فتح قادسیه

به دوش پلک تر اوست.

هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول ها

بلند می شود از خلوت مزارع یونجه.

هنوز تاجر یزدی، کنار « جاده ادویه »

به بوی امتعه هند می رود از هوش.

و در کرانه « هامون »، هنوز می شنوی:

- بدی تمام زمین را فرا گرفت.

- هزار سال گذشت،

- صدی آب تنی کردنی به گوش نیامد

و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد.

***

و نیمه راه سفر، روی ساحل « جمنا »

نشسته بودم

و عکس « تاج محل » را در آب

نگاه می کردم:

دوام مرمری لحظه های اکسیری

و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ.

ببین، دو بال بزرگ

به سمت حاشیه روح آب، در سفرند.

جرقه های عجیبی است در مجاورت دست.

بیا، و ظلمت ادراک را چاغان کن

که یک اشاره بس است:

حیات ضربه آرامی است

به تخته سنگ « مگار »

***

و در مسیر سفر مرغ های « باغ نشاط »

غبار تجربه را از نگاه من شستند،

به من سلامت یک سرو را نشان دادند.

و من عبادت احساس را،

به پاس روشنی حال،

کنار « تال » نشستم، و گرم زمزمه کردم.

عبور باید کرد

و هم نورد افق های دور باید شد

و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد.

عبور باید کرد

و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.

***

من از کنار تغزل عبور می کردم

و موسم برکت بود

و زیر پای من ارقام شن لگد می شد.

زنی شنید،

کنار پنجره آمد، نگاه کرد به فصل

در ابتدای خودش بود

و دست بدوی او شبنم دقایق را

به نرمی از تن احساس مرگ بر می چید.

من ایستادم .

و آفتاب تعزل بلند بود

و من مواظب تبخیر خوابها بودم

و ضربه های گیاهی عجیب را به تن ذهن

شماره می کردم:

خیال می کردیم

بدون حاشیه هستیم.

خیال می کردیم

میان متن اساطیری تشنج ریباس

شناوریم

و چند ثانیه غفلت، حضور هستی ماست.

***

در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم

که چشم زن به من افتاد:

صدای پای تو آمد، خیال کردم باد

عبور می کند از روی پرده های قدیمی.

صدای پای ترا در حوالی اشیا

شنیده بودم.

- کجاست جشن خطوط؟

- نگاه کن به تموج، به انتشار تن من،

- من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ؟

- و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان

پر از سطوح عطش کن.

- کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف

دقیق خواهد شد

و راز رشد پنیرک را

حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد؟

و در تراکم زیبای دست ها، یک روز،

صدای چیدن یک خوشه را به گوش شنیدیم.

- و در کدام زمین بود

که روی هیچ نشستیم

و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟

- جرقه های محال از وجود برمی خاست.

- کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد

و ناپدیدتر از راه یک پرونده به مرگ؟

- و در مکالمه جسم ها مسیر سپیدار

چقدر روشن بود!

- کدام راه مرا می برد به باغ فواصل؟

***

عبور باید کرد.

صدای باد می آید،عبور باید کرد.

و من مسافرم، ای بادهای همواره!

مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید.

مرا به کودکی شور آب ها برسانید.

و کفش های مرا تا تکامل تن انگور

پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.

دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر

در آسمان سپید غریزه اوج دهید.

و اتفاق وجود مرا کنار درخت

بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک.

و در تنفس تنهایی

دریچه های شعور مرا بهم بزنید.

روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز

مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.

حضور « هیچ » ملایم را

به من نشان بدهید. ))

                                                                          « بابل، بهار 1345 »

****

  

ارسال شعر : مجید

رازعشق شقایق  
 
شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی

Iran Eshgh Group !

یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته

Iran Eshgh Group !

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش


Iran Eshgh Group !

اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را 

Iran Eshgh Group !

بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من  

Iran Eshgh Group !

 
به آسانی مرا با ریشه از
خاکم جدا کرد و

به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد ، پس از چندی

Iran Eshgh Group !

هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟

Iran Eshgh Group !

در این صحرا که آبی نیست
به جانم ، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست

40.gif40.gif40.gif
واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم




Iran Eshgh Group !

دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟

Iran Eshgh Group !

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه


Iran Eshgh Group !

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ، زهم بشکافت

Iran Eshgh Group !

اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد


Iran Eshgh Group !

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل




Iran Eshgh Group !

و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد


Iran Eshgh Group !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد